گنجور

 
قاسم انوار

باده کهنه گیر و شیشه نو

دلق و تسبیح کن بباده گرو

گر ندانی تو قدر شاهد و می

سر خود گیر، ازین دیار برو

گر خیال حبیب رهبر نیست

بخیالات خویش غره مشو

عشق اگر نیست همره تو،چه سود

گنج قارون و ملک کیخسرو؟

عاشقانیم و کشته معشوق

همه عالم بپیش ما بد و جو

هر چه را کشته ای همان دروی

نوبت حاصلست و وقت درو

قاسمی،نوبت وصال رسید

بگریز از فراق و دو، دو، دو

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

چون نهاد او پهند را نیکو

قید شد در پهند او آهو

عنصری

مرد ملاح تیز اندک رو

راند بر باد کشتی اندر ژو

وطواط

شمس دین ، ای ترا بهر نفسی

در جان کهن سعادت نو

ای زبانها بمدحت تو روان

وی روانها بطاعت تو گرو

بر گذشته موافق تو زچرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه