گنجور

 
قاسم انوار

سرمایه سعادت ما در دیار بود

ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟

دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز

باجان آدمی بمثل آتشست و عود

رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد

جان را ز دست محنت ایام در ربود

بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما

تاجان بران جمال فشانیم زود زود

از حال عشق عقل ندانست شمه ای

خود را هزار بار بدین حالت آزمود

باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم

سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟

شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست

هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

شاخی برآمد از بر شاخ درخت تود

تاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود

لبیبی

گر فرخی بمرد، چرا عنصری نمرد؟

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنْش هر زیان

دیوانه‌ای بماند و ز ماندنْش هیچ سود

وطواط

ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود

بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود

طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی

زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود

در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع

[...]

انوری

گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من

خود کرده‌ام ندارد باکرد خویش سود

چون احتلام بود مرا مدح گفتنت

بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود

عطار

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه