گنجور

 
نظام قاری

رونق عهد شبابست دگر بستانرا

میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا

در جواب او

رونق حسن بهاریست دگر کتانرا

گرم بازار زشمسی شده تابستانرا

انکه دستار طلا دوز علم گردانید

کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا

تا نهالی و لحافت نبود چندین دست

در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا

ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی

خدمات جل خرسک برسان ایشانرا

گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف

خاکروب در خیاط کنم دامانرا

قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند

التفاتی ننماید چمن بستانرا

عجبی نیست زدارائی عدل سلطان

ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا