گنجور

 
نظام قاری

ای روز و شبت از رخت اکسونی و دیباجی

بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی

مانند فراویزم تا چند زخود رانی

ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی

سلطان همه رختی دستار طلادوزست

کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی

در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن

از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی

پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه

قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟