گنجور

 
غالب دهلوی

دل زان مژه تیز به یکبار کشیدن

دامن به درشتی بود از خار کشیدن

دارم سر این رشته بدان سان که ز دیرم

تا کعبه توان برد به زنار کشیدن

در خلد ز شادی چه رود بر سرم آیا؟

چون کم نشود باده ز بسیار کشیدن

حق گویم و نادان به زبانم دهد آزار

یارب چه شد آن فتوی بر دار کشیدن؟

گنجینه حسن ست طلسمی که کس از وی

چون عقده نیارد گهر از تار کشیدن

ز آسایش دل گرچه مرادی دگرم نیست

باری نفسی چند به هنجار کشیدن

از بس که دلاویز بود جاده راهش

زحمت دهدم پای ز رفتار کشیدن

از مطلع تابنده نهم پاره لعلی

در رشته دم گوهر شهوار کشیدن

دریاب که با این همه آزار کشیدن

لب می گزم از کار به زنهار کشیدن

جان دادم و داغم که پس از من ز که خواهی

خجلت ز گرانجانی اغیار کشیدن؟

مشتاق قبولم من و دل تاب ندارد

آری ز لب نازک دلدار کشیدن

من کافر زنهاری شاهم به من ارزد

می در رمضان بر سر بازار کشیدن

فرجام سخن گویی غالب به تو گویم

خون جگرست از رگ گفتار کشیدن

 
sunny dark_mode