گنجور

 
قاآنی

ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم

ای خال تو با مردمک دیده برادر

بی‌رابطه آن یک را عودست همی خال

بی‌واسطه این یک را عنبر شده مادر

رخسار تو در طلعت حوریست بهشتی

گر حور بهشتی بود از مشکش معجر

هر رنگ‌ که در‌ گیتی در روی تو مدغم

هر سحر که در عالم در چشم تو مضمر

زودست ‌کز آن اشک شود عاشق رسوا

زودست‌کز آن فتنه برآشوبدکشور

ای ترک یکی منع دو چشمان بکن از سحر

ارنه رسد آسیبت از میر مظفر

سالار نبی رسم و نبی اسم که شخصش

از فضل مجسم بود از جود مخمر

تیغش به چه ماند به یکی سوزان آتش

عزمش به چه ماند به یکی پران صرصر

زان ‌یک زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ

این یک همی از سنگ برون آرد آذر

خنگش به چه ماند به یکی باد سبک‌سیر

گرزش به چه ماند به یکی کوه گرانسر

رمحش به چه ماند به یکی نخل‌که ندهد

در وقعه به جز از سر دشمنش همی بر

درکشتی اگر آیت حزمش بنگارند

حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر

دولت شده بر چهر دلارایش شیدا

صولت شده بر شخص توانایش چاکر

آنجا که بود کاخ جلال وی و گردون

آن سطح محدب بود این سطح مقعر

بخشنده کف رادش چندان که تو گویی

در حوزهٔ او گشته ضمین رزق مقدر

ابنای زمان را در او کعبهٔ حاجت

از بس که همی سیم بر افشاند و گوهر

مسکین نرودش از در جز با دل خرم

زایر نشودش از بر جز با کف پر زر

بالاست همی بختش و افلاک بود دون

روشن بودش رای و خورشید مکدر

خواهم چو همی مدحت خلقش بنگارم

ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر

آزاده امیرا سوی این نظم نظر کن

کاید ز قبول تو یکی تافته اختر

خلاق سخن ‌گر نبود مردم به یکدم

چندین گهر از طبع برون نادر ایدر

تا آنکه چو خورشید به برج حمل آید

شام سیه و روز سپیدست برابر

اعدای ترا تیره چو شب باد همی روز

احباب تو را شب همه چون روز منور