گنجور

 
قاآنی

قضا چو مسند اقبال در جهان افکند

به عزم داوری شاه‌کامران افکند

ابو الشجاع حسن‌ شه که شیر گردون را

مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند

تهمتنی ‌که به یک چین چهره سطوت او

هزار لرزه بر اندام آسمان افکند

دلاوری‌که ز یک خم خام پر خم و تاب

هزار سلسله بر بال‌کهکشان افکند

به نیم‌کاوش فکرت ز رای موی‌شکاف

هزار رخنه در ابداع کن‌فکان افکند

ز قطره‌ای‌ که چکد ز ابر دست او بر خاک

توان بنای دوصد بحر بیکران افکند

فتد زکاخ وی ار سنگ‌ریزه‌یی به زمین

ازو اساس جهان دگر توان افکند

تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر

اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند

ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد

به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند

گره‌ گشود ز کار زمانه شمشیرش

گره چو در خم ابروی جانستان افکند

فلک‌ ز بهر زمین‌بوس آستانهٔ او

به لابه خود را در پای پاسبان افکند

بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت

به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند

تویی ‌که ابر کفت دودهٔ دنائت را

ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند

تویی‌که نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو

حدیث رستم دستان ز داستان افکند

اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان

که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند

سنان قهر تو در خرق و التیام فلک

حکیم فلسفه را باز درگمان افکند

نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک

پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند

حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد

پی علاج خو‌د از چهره ناردان افکند

فضای درگهت از نه فلک وسیع‌ترست

عجب ‌که وقعه درین تیره خاکدان افکند

نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست

که‌گاه‌کینه‌وری دوزخ از دهان افکند

بلارک تو اگر نیست خیره‌سر بهمن

گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند

زمانه عرض غلامان درگهت می‌داد

سپهر خود را دزدیده در میان افکند

شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم

شرار در دل ابنای انس و جان افکند

روا مدار که خلقی زنند شکرخند

که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند

کسی‌که معدن چندین هزار فضل بود

نشایدش به چنین رنج بیکران افکند

ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو

به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند

ز یک شکنج به روی مهابت تو به من

دو قوم را به‌گمان عقل نکته‌دان افکند

یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان

به‌نام او ملک این قرعهٔ زیان افکند

برای برتری پایه سایه بر سر او

همای تربیت شاه‌کامران افکند

یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا

مرا ز چشم مقیمان آستان افکند

ز قهر بارخدایی بسان بارخدای

چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند

به‌راستی‌که خود اندر تحیرم‌که ملک

به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند

خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف

به ناتوان تن من خلعتی توان افکند

به دهر تاکه سرایند ان‌س و جان‌که رسول

صلای دین شریعت در انس و جان افکند

ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم

چنانکه معدلت‌کسری از جهان افکند