گنجور

 
قاآنی

ازین‌سان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند

اگر ترک ادب نبود به دست خواجه می‌ماند

درختان را چه شد کامروز می‌رقصند از شادی

مگر بر شاخ‌گل بلبل مدیح خواجه می‌خواند

جناب حاجی‌ آقاسی که‌ریزد طرح‌صد گردون

اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند

اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی

چه جای هفت‌گردون کافرینش‌ را بجنباند

وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی

چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند

خداوندا بدان ذات خداوندی‌ که‌ گر خواهد

به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند

به قهاری‌که قهرش پشه‌یی راگر دهد فرمان

به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند

که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته

مر آن را چون زبان لاله ایزد لال‌ گرداند

بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم

دعاکن‌کاین بلا را ایزد از عالم بگرداند

حریف‌خویش چون‌پرمایه بیند خصم بی‌مایه

به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند

چوصبح‌ار صادقم ‌در این‌سخن ‌روزم‌ بود روشن

وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند

کسان‌ گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه

بهٔزدان‌کاین‌سخن‌راگوش من افسانه می‌داند

برین دعوی دلیلی ‌گویمت از روز روشنتر

تو خورشیدی و قطع فیض‌ خود خورشید نتواند

چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم

که شخصیت با همه ‌حکمت چنین حکمی نمی‌راند

خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن

نگیرد آنچه داد اول نمی‌گویم نمی‌تاند

خدا تاند که رنگ از لاله ‌گیرد بوی از عنبر

ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند

چو بر حکم‌ مجدد می‌رود تعلیق این مطلب

مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند

چه باشد ابرکلکت‌گر همی‌گرید به حال من

وزان یک گریه‌ام تا حشر همچون گل بخنداند

ز فیض تست اینهم‌کز طریق عجز می‌نالم

که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند

کدامین‌یک بود زیبنده از جود تو می‌پرسم

که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند

خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی

عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند

تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد

تو ابری ابر فیض‌ خو‌د بخار و گل بباراند

ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان

که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند

روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین

نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند

الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید

بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند