زبان اشک رنگینم، سخن از دیده میراند
معمای ضمیر روشنم چون آب میخواند
کجا شبدیز زلف سرکشت را دیده دریابد
اگر چه اشک گلگون را در این ره گرم میراند
جنون اندر سر مجنون نخواهد جنبشی کردن
مگر لیلی ز زلف خویش زنجیری بجنباند
نقاب ابر میخواهد که روی مهر در پوشد
مزاج بحر میجوشد که دل از او بگرداند
هوا از رهگذار باد گردی داشت بر خاطر
به آب دیده میخواهد که گرد از راه بنشاند
رقیب از مهر میگوید که از یارت جدا سازم
به لطفت دارم امیدی که گوید لیک نتواند
دمی از روز وصل تو به عمر جاودان ندهم
تو خود داناتری، دانی که ناصر این قدر داند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عمق احساسات و اضطراب عاشقانه سخن میگوید. شاعر با استفاده از تصاویری زیبا از اشک، زلف محبوب، و طبیعت، به القای احساسات پویا و کنایهآمیز میپردازد. او به دنبال درک جنون عشق و تأثیرات آن بر زندگیاش است، و به نوعی از جدایی و امید به وصال میگوید. در نهایت، شاعر به آگاهی و درک شخصی خود اشاره میکند که او میداند عشق و وصال در زندگیاش چه جایگاهی دارد.
هوش مصنوعی: من با اشکهایی رنگین سخن میگویم و باعث میشود که از چشمانم حرف بزنم. راز درون من مانند آب به روشنی و شفافیت بیان میشود.
هوش مصنوعی: کجا میتواند کسی زیبایی موی سرکش را ببیند، اگرچه در این مسیر داغ و پرحرارت، اشکهای سرخ احساسش را جاری کند؟
هوش مصنوعی: مجنون به خاطر عشقش به لیلی، هیچ حرکتی نخواهد کرد مگر اینکه لیلی زنجیری از موهایش جنباند و او را به حرکت درآورد.
هوش مصنوعی: ابر میخواهد چهرهی خورشید را بپوشاند و دریای بیقرار میجوشد تا دل از او دور شود.
هوش مصنوعی: هوا به درختان و گیاهان و تابش باد القا میکند که بر خاطرهها غم سنگینی نشسته است و برای پاک کردن این غم، چشمها نیاز به گریه و اشک دارند تا گرد غم را از دل پاک کنند.
هوش مصنوعی: رقیب به محبت و دوستی اشاره میکند و میگوید که میتواند من را از محبوبم جدا کند، اما من به لطف و مهربانیاش امیدوارم که او این کار را نکند، زیرا نمیتواند به این عمل دست بزند.
هوش مصنوعی: من هیچگاه لحظهای از وصال تو را به طول عمر ابدیام نمیفروشم. تو خود که دانی، دانستهای که ناصر تا چه حد این موضوع را میفهمد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
[...]
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
[...]
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و میترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست میترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامهاش خود را
[...]
زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند
به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند
همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی
ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟
مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا
[...]
اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.