گنجور

 
قاآنی

ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری

مانا ز همنشینی خورشید عار داری

گویند از شهاب بود دیو را کناره

تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری

آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا

دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری

هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان

با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری

بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر

جا بر فراز مجمر چهرنگار داری

سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی

کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری

گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی

گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری

عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید

تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری

ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید

تو بر فراز نار فروزان قرار داری

گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت

یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری

مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش

تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری

همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان

بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری

مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت

دلهای ما مسلسل در یک قطار داری