گنجور

 
فضولی

ای دل ز خویش بگذر گر میل یار داری

جز کار عشق مگزین گر عشق کار داری

ای آب زندگانی می بینمت مکدر

در دل مگر غباری زین خاکسار داری

بر من ز تند خویی تیریست هر نگاهت

برگ گلی تو اما صد نوک خار داری

ای طالب سلامت بر بند راه دیده

ز آن رو که بیم آفت زین رهگذار داری

ساقی مکن تعلل در گردش آر ساغر

تا چند تشنگان را در انتظار داری

بی اختیار خواهی رفتن ز بزم عالم

از کف منه پیاله تا اختیار داری

از خیل نیک نامان می بینمت فضولی

کز نام ننگت آید وز ننگ عار داری

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
قاآنی

ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری

مانا ز همنشینی خورشید عار داری

گویند از شهاب بود دیو را کناره

تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری

آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه