گنجور

 
قاآنی

آوخا کز کین چرخ چنبری

رنج را بر عیش دادم برتری

سوی دیر از کعبه یازیدم عنان

بر مسلمانی گزیدم کافری

نحس را بر سعد کردم اختیار

کردم آهنگ زحل از مشتری

از در نابخردی گشتم روان

جانب انگشت‌گر از عنبری

رو سوی بوجهل جهلان تافتم

از حریم حرمت پیغمبری

بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار

از رواق شوکت اسکندری

بردم از موسی بهارونی پیام

جانب گوسالگان سامری

یعنی از درگاه دارا زی سرخس

اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری

از برای دیدن خفاش چند

دیده بربستم ز مهر خاوری

خسرو خاور حسن شه آنکه هست

دست جودش رشک ابر آذری

حیدری کز نیروی بازوی خویش

کرده در روز محابا صفدری

صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز

کرده اندر دشت هیجا حیدری

آنکه خط استوا و خط قطب

کرده چرخ حشمتش را محوری

باشد از تاثیر نوش رافتش

زهر را خاصت سیسنبری

تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد

آب را بخشد خواص آذری

کرده فربه ملک را شمشیر او

گرچه همتا نیستش در لاغری

خسروا ای سطح درگاه ترا

با فراز عرش اعظم برتری

چون سلیمان عالمت زیر نگین

لیک بی‌خاصیت انگشتری

روزکین‌ کز شورش‌کند آوران

گسترد دوران بساط محشری

گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای

بر ثریا راه یابد از ثری

چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان

گونه‌گونه لالهای احمری

وانگهی زان لالها احمر شود

لونهای احمری گون اصفری

از غبار ره هوای‌کارزار

عزم‌ گردونی کند از اغبری

هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار

نیزه برگیرد چو مار حمیری

وزگرن پتک عمودگاوسر

کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری

چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند

لرزه افتد در روان لشکری

ز آب شمشیر شرربارت زمین

یابد از زلزال طبع صرصری

باست اندر پیکر بدخواه ملک

گه نماید ناچخی‌گه خنجری

خسروا ای دست احسان ترا

در سخاوت دعوی پیغمبری

این منم قاآنی دوران‌که هست

در فنون نظم و نثرم ماهری

چون نیوشد نظم من در زیر خاک

آفرین گوید روان انوری

ور ببیند عنصری اشعار من

دفتر دانش بشوید عنصری

در سخن پیغمبرم وز کینه خصم

متهم سازد مرا در ساحری

تا بریزد برگها از شاخسار

ز اهتزاز بادهای آذری

باد ذاتت همچوذات لایزال

از زوال و شرکت و نقصان بری