گنجور

 
قاآنی

دوش ‌که شاه اختران والی چرخ چارمین

کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین

من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا

بر نهجی ‌که واردست از در شرع و ره دین

کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون

گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین

چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو

دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین

گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر

گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین

نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان

دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین

زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می

وسوسه بی‌حدم بدل از غم یار نازنین

کآیا آن فرشته‌خو در چه مکانش گفتگو

ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین

من دل در برم‌ کنون زین غم‌ ‌گشته بحر خون

تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین

یابد چون پس ازخورش ساده ز باده‌ پرورش

تاکه برد بدو یورش یا که ‌کند براو کمین

سرکشی‌ او چو سر کند میل به‌ شور و شر کند

از پی رام‌ کردنش یاد کند دو صد یمین

مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشت‌رو

کز لب‌ کوثر آیتش نوش نماید انگبین

حالی ازدو چهر او و آندو کمند خم‌به‌خم

چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین

پاس دگر چو بگذرد بستر خواب‌ گسترد

تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین

پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر

سخت فشاردش بدن‌گرم ببوسدش جبین

این همه سهل بشمرم گ‌رنه به تخت عاج او

دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین

زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن

بی‌شک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین

یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر

دست ستم ‌کند دراز ار همه خود بود تکین

آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن

همچو سنان‌‌گستهم راست به زیر پوستین

غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون

لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ‌ کین

باری‌بس‌خیال‌ها بگذشت اندرم به دل

تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین

طیره هنوز من در آن اول شب‌ که ناگهم

گشت ز خم‌کوچه‌یی طالع صبح دومین

در شب تیره‌ای عجب بنمود آفتاب‌رو

گرچه بر آفتاب نی ‌کژدم هیچگه قرین

ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی

کاین شب نی‌ کلیم چون‌بیضاش اندرآستین

چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم

دیدم یار می‌رسد با دو رخان آتشین

چشمش یک تتار فن چهرش یک‌بهارگل

جعدش یک جهان شکن زلفش‌ یک سپهر چین

قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم

لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین

نازک چون خیال من نقش میانش در کمر

زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین

آیت حسن و دلبری از خم طره‌اش عیان

راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین

بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه

گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین

هرچه شکنج و پیچ و خم بو‌د به زلف او نهان

هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین

چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش

لعل تو چیست‌گفت هی شادی یک‌جهان حزین

گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا

کت به روان ز جان من باد هزار آفرین

زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در

تنگ ‌کشیدمش به بر راست چو خازن امین

زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد

همچو تکاوری حرون ‌کآوریش به زیر زین

هرچه غلط‌ گمان مرا رفت به جای دیگران

بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین

وایدون خیره مانده‌ام تا چه‌ دهم جواب اگر

شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین

آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال

آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین