گنجور

 
قاآنی

از بوی بهار و فر فروردین‌

شد باغ بهشت و باد مشک‌آگین

بر لاله چو بگذری خوری سوگند

کز خلد برون چمیده حورالعین

بر سبزه چو بنگر‌ی دهی انصاف

کاور‌ده نسیم بوی مشک از چین

از شاخ شکوفه باغ پنداری

دزدیده ز چرخ خوشه پروین

در سایهٔ بید بیدلان بینی

سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین

بر نطع چمن به پادگان یابی

کز می چپ و راست رفته چون فرزین

چون چشمهٔ طبع من روان شد باز

آبی‌که ه‌سرده بود در تشرین

از ابر مگر ستاره می‌بارد

کز خاک ستاره می‌دمد چندین

ای غالیه موی ای بهشتی روی

ای فتنهٔ دانش ای بلای دین

ای مشک ترا ز ارغوان بستر

وی ماه ترا ز ضیمران بالین

یاقوت تو قوت خاطر مشتاق

مرجان تو جان عاشق غمگین

مشکین سر زلف عنبرافشانت

تسکین ملال خاطر مسکین

در طره نهفته چنگل شهباز

در مژه‌گرفته پنجهٔ شاهین

درهر نگه تو طعن صد خنجر

در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین

زان روی شکفته ‌گرد غم بنشان

چون ماه دو هفته پیش ما بنشین

دانی که روان ما نیاساید

بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین

این قرعه به نام ما بر آور هان

این جرعه به‌کام ما در آور هین

از خانه یکی به سوی صحرا رو

از غرفه یکی به سوی بستان بین

کز سنبل راغ‌ گشته پر زیور

وز نسرین باغ‌ گشته پر آیین

لختی بگشای طره بر سنبل

برخی بنمای چهره بر نسرین

تا برندمد به بوی زلفت آن

تا دم نزند ز رنگ رویت این

وان شاخ شکوفه را کمر بشکن

تا بر نزند بدان رخ سیمین

وان زلف بنفشه را ز بن برکن

مگذار ز زلفکانت دزدد چین

با چهر چو گل اگر چمی در باغ

نرمک نرمک حذرکن ازگلچین

ترسم ‌که ز صورتت بچیند گل

وز رشک به چهر من درافتد چین

ای ترک به شکر آنکه بخت امروز

با ما چو مخالفان نورزد کین

از بوسه و باده فرض تر کاری

امروز شدست مرمرا تعیین

خواهم چو چنار پنجه بگشایم

تا دشمن خواجه را کنم نفرین

سالار زمانه حاجی آقاسی

کاورا ز می و زمان‌ کند تحسین

آن خواجه ‌که همت بلندش را

ادراک نکرده و هم کوته‌بین

ابرار به اعتضاد مهر او

یابند همی مکان بعلیّین

فجار به انتقام قهر او

گیرند همی قرار در سجین

دوزخ ز نسیم لطف او فردوس

کوثر ز سموم خشم او غسلین

چنگال ز بیم او کند ضیغم

منقار ز سهم او برد شاهین

بر فرق فلک نهاده قدرش پای

بر رخش قضا فکنده حکمش‌ زین

لفظی ‌که نه در مدیح او باشد

بر سر کشدش قضا خط ترقین

از نکهت مشک خوی او سازد

هرسال بهار خاک را مشکین

از آینهٔ ضمیر او بندد

هر شام ستاره چرخ را آیین

میزان زمانه را ز حلم او

نزدیک بود که بگسلد شاهین

جودش به مثابه‌یی ‌که‌ کلک او

بی‌نقطه نیاورد نوشتن سین

چونان که عدوی او همی از بخل

بی هر سه نقط همی نگارد شین

مدحش سبب نجات و غفرانست

چون در شب جمعه سورهٔ یاسین

ای دست تو کرده جود را مشهور

ای عدل تو داده ملک را تزیین

بامهر تو نار می‌کند ترطیب

با قهر تو آب می‌کند تسخین

هرمایه‌که بود آفرینش را

در ذات تو گشته از ازل تضمین

هر نکته‌ که بود حکمرانی را

بر قدر تو کرده آسمان تلقین

آن راکه ثنای حضرتت گوید

جبریل در آسمان‌ کند تحسین

وانجا که دعای دولتت خوانند

روح‌القدس از فلک کند آمین

چندان ‌که ‌تو عاشقی به‌ بخشیدن

پرویز نبود مایل شیرین

نه جاه ترا یقین دهد تشخیص

نه جود ترا گمان‌ کند تخمین

بحری که به خشم بنگری در وی

زو شعله برآر آذر برزین

در رحمت آبی از تواضع خاک

زیراکه مخمّری ز آب و طین

ای فخر زمانه بهر من‌ گردون

هر لحظه عقوبتی کند تکوین

در طالع من نشان آزادی

معدوم بود چو باه در عنن

غلطان غلطان مرا برد ادبار

زان سان ‌که جُعَل همی برد سرگین

در جرگهٔ شاعران چنان خوارم

کاندر خیل دلاوران گرگین

چونانکه خدایت از جهان بگزید

از جملهٔ مادحان مرا بگزین

وی‌ن بکر سخن که نوعروس تست

از رحمت خویشتن دهش‌کاببن

تا مهر چو آسیا همی گردد

بر گرد افق هبه ساحت تسعین

سکان بلاد بد سگالت را

هر مژه به چشم باد چون سکّین