گنجور

 
قاآنی

ای رخت خالق خورشید و لبت رازق جان

عارضت آتش سوزنده تنت آب روان

تن تو تالی جانست و لبت والی دل

من بدان تالی دل داده بدین والی جان

تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش

قوس ابروی ترا جان جهانی قربان

گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم

پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان

شکرست اینکه ‌گشابی شهدالله نه دهن

عدم است اینکه نمایی علم‌الله نه میان

بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم

که همم‌ گنج روانیّ و همم رنج روان

تا به فردوس رخ آن خال فسون‌ساز ترا

در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان

باورم نامد این قصه‌که در باغ بهشت

گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان

من بر آنم‌که به زلفین تو آرام‌گرفت

اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان

ورنه‌از چیست‌که گیسوی تو بی‌منت سحر

ازکف خلق چو شطان برباید ایمان

تاکی ای موی‌میان از من مهجور کنار

به‌کنارم بنشین تا رود انده ز میان

هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار

هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان

در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست

که اگر شعله برآرند بسوزند جهان

در دهان تو و در دیدهٔ من‌گوهرهاست

که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان

گوهر من همه از جزع یمانی پیدا

گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان

گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم

گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان

معدن‌ گوهر تو تنگتر از چشم بخیل

مسلک‌گوهر من زردتر از روی جبان

گوهر تو همه عالی‌ گهر من همه پست

گوهر تو همه غالی ‌گهر من ارزان

گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر

گوهر تو همه چون در یتیمست‌ گران

گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت

گوهر من همه چون‌گوی فلک گردان

گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین

گوهر من همه فانی چو خیالات‌ گمان

به‌ که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم

به مه برج‌ کرامت در درج امکان

ای‌پسر فصل‌بهارست‌و زمینها همه سبز

سبزتر زان همه بخت مِلک مُلک‌ستان

سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند

گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان

ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد

راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان

تا به‌کی از سر ما آتش سودا خیزد

لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان

تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر

دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان

مل‌بخورگل‌بفشان مشک بسا عود بسوز

می بنه نُقل بده نام بهل کام بران

از سحرکم‌کم و دم‌دم خورمی تا به‌عشا

وز عشا من‌من و دن‌دن خور تا وقت اذان

آب‌ حیوان ‌چه ‌کنی‌ درکش ‌از آن‌ باده ‌که‌ هست

زور تن نور بصر قوت تن قوت روان

رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله

بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان

بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس

برفروزد به دلت نامده بر کف نیران

رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام

چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن

سازوبرگ ‌میت ار نیست ‌مخور غم‌ که‌ به ‌دهر

کارها یکسره از صبر پذیرد سامان

حالی این خرقه پشمینه مرا نیست به‌کار

که بهار آمد و از پی بودش تابستان

می درون‌ گرم‌ کند جامه برون آر آن به

که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان

منشین سرد و بخور می‌ که به تشریف ‌کرم

پشت‌گرمی دهدت نادرهٔ دور زمان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

نتوان کردازین بیش صبوری نتوان

کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز

همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او

زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک

[...]

منوچهری

گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان

طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان

هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان

بالش غالیه دانش را میلی به میان

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

[...]

امیر معزی

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان

وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید

نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه