گنجور

 
قاآنی

در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب

در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب

در مبارکتر دمی‌کز اتصالات سعود

تا ابد در عرصهٔ‌ گیتی نبینی انقلاب

خلعتی آمدکه‌گویی‌کرده نساج ازل

تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب

گوهر آگین خلعتی ‌کز نور گوهرهای او

نقش هر معنی توان دید از ضمایر بی‌حجاب

خلعتی‌گر فی‌المثل آن را به دریا افکنند

تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب

آمد از ری‌ کش خدا آباد دارد تا به حشر

جانب شیرازکش‌گردون نگرداند خراب

ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین

آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب

از برای افتخار میر ملک جم‌ که هست

زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب

یارب آن تشریف ده را مملکت ده بی‌شمار

یارب این تشریف بر را مرتبت ده بی‌حساب

راستی‌ گویم ندیدست و نه بیند آسمان

هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب

ملک او با انتظام و بخت او با احتشام

باس او با انتقام و عدل او با احتساب

با ولایش هیچ‌کس را نیست پروای‌ گنه

با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب

گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او

در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب

روزی اندر باغ‌ گفتم از سخای او سخن

برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب

یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت

از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب

وز خیال جود او برکف‌گرفتم جام می

جام در دشم‌گهر شد می در آن لعل مذاب

روز بزمش خاک چون‌ گردون بجنبد از طرب

گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب

نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین

یاد تیغش چون‌ کنی الماس بارد از سحاب

التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان

گردش گردون نسازد پایمالش‌چون رکاب

خصم او‌ گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر

رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب

بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد

هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب

بر سراب ار قطره‌یی بارد سحاب جود او

تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب

روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد

بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب

رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج

پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب

گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر

روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب

خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس

عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب

تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب

تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب

بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان

رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب

آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب

آسمان جود گشت و جود ماه آسمان

آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب

بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب

گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب

عشق تو باچار چیزم یار دارد هشت چیز

مرمرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباب

با رخم زر و زریر و با دلم گرم و زحیر

[...]

ازرقی هروی

مهترا ، هر چند شعرم زان هر شاعر بهست

تا توانستم نکردم من ز شعری اکتساب

قصد آن دارم که دامن در چنم زین روز بد

روز خوب خویش جویم بر ستوری چون عقاب

تا همی خوانم کتاب و تا همی جویم شراب

[...]

قطران تبریزی

سر و بالایی که دارد بر سر گل مشک ناب

آفت دل‌هاست و اندر دیده‌ام چون آفتاب

روی رنگینش چو ماه تافته بالای سرو

زلف مشکینش چو مشک تافته بر ماهتاب

صبر از آن خواهم همی تا عشق او پوشم به صبر

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
ابوالفرج رونی

ای بیان جود تو بر کاغذ روز سپید

نقش کرده خامه قدرت به زر آفتاب

هر کجا کلک تو شد بر صفحه کاغذ روان

تیغ هندی را نماند با نفاذش هیچ تاب

در هوایت هر که چون کاغذ دوروئی پیشه کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه