گنجور

 
قاآنی

منم‌ که ازکف زربخش آفت‌ کانم

جهان عزّ و علا را چهار ارکانم

به وقعه پیلم وکوبنده گرز خرطومم

به‌ کینه شیرم و درنده تیغ دندانم

زمانه چنبری از تاب خورده فتراکم

ستاره جوهری از آب داده پیکانم

زره شود سپر آسمان ز شمشیرم

قبا شود کمر کهکشان زکیوانم

زمانه گسسته طنابی به میخ خرگاهم

زمین شکسته‌ کلوخی به خاک ایوانم

به بزم عشرت رودک ز نیست ناهیدم

به بام شوکت چوبک ز نیست‌کیوانم

مکدرست ضمیر از نیاز فغفورم

مجدرست زمین از نماز خاقانم

چو عزم رزم‌کنم ضیغم زره‌پوشم

چو رای بزم کنم قلزم سخندانم

به روز قهر اجل را رواج بازارم

به‌گاه مهر امل راکساد دکانم

به خوان فضل چو از آستین برآرم دست

کمینه لقمه بود صدهزار لقمانم

به‌گاه نظم چو از ابر،‌خامه پاشم آب

کهینه قطره بود صدهزار قطرانم

درون درع چو در آب عکس خورشیدم

فراز رخش چو برکوه ابر نیسانم

به باغ لاله و ریحان‌ گرم بجوشد مهر

مصاف باغ و سنان لاله تیغ ریحانم

به آب و سبزه و بستان‌گرم بجنبد دل

خدنگ آب و خسک سبزه دشت بستانم

شمامه‌یی بود از بویِ خلق فردوسم

شراره‌یی بود از تف تیغ نیرانم

به‌گرد رزم چو در زنگبار خورشیدم

به پشت رخش چو بر بوقبیس عمّانم

محیط قهرم و شمشیر وگرز امواجم

سحاب‌کینم وکوپال و تیغ بارانم

به تیغ شیر شکر ملک را پرستارم

به رمح مارصفت ‌گنج را نگهبانم

شدس پرّ مگس همچو پر طوطی سبز

ز رنگ زهرهٔ گرگان دشت گرگانم

هنوز از دلم الماس زمردین‌ گوهر

ز خون خصم چکد لخت لخت مرجانم

هنوز تیغ درخشان من به خود نازد

که من ز خون عدو معدن بدخشانم

مراست عرضی شاها که‌ گر قبول افتد

دهد بهار امل بار شاخ حرمانم

دو هفته رفت‌که ازفاقه در قلمرو فارس

نژند و خوار چو مصحف به‌کافرستانم

از آنکه زلف پریشان به طبع دارم دوست

چو زلف دوست پریشان شدست سامانم

علی‌الخصوص ‌که در فرق می‌بتوفد مغز

ز شوق حضرت فرمانروای ایرانم

بجز اراده مرا نیست ساز و برگ سفر

به ساز و برگ چنین طیّ راه نتوانم

گرم وظیفهٔ امساله التفات رود

ز شوق بر دو جهان آستین برافشانم

چنان به شکر تو گویا شوم ‌که گ‌‌ویی چرخ

نموده تعبیه بر لب هزاردستانم

شها چو سیم و زرم بیش ازین نژند مدار

چه جرم‌ کرده‌ام آخر چه بوده عصیانم

به من ستم چه‌کنی خسروا نه من سیمم

ز من چه‌کینه‌کشی داورا نه من‌ کانم

به دولت تو که نه من پسر عم اینم

به افسر توکه نه من برادر آنم

نه آسمانم چندین مساز پامالم

نه روزگارم چندین مخواه خسرانم

نه همچو صبح ز دستم به پیش رای تو لاف

که تا ز دست سخط بردری‌گریبانم

دوام عمر تو چندانکه آسمان‌گوید

مدار عمر سر آمد به امر یزدانم

 
 
 
مسعود سعد سلمان

هر آن جواهر کز روزگار بستانم

چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم

به دست چپ بدهم آن گهر که در یک سال

بهای صد گهر از دست راست بستانم

چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم

[...]

سوزنی سمرقندی

ز هر بدی که تو دانی هزار چندانم

مرا نداند از آن گونه کس که من دانم

به آشکار بدم در نهان ز بد بترم

خدای داند و من ز آشکار و پنهانم

تن من است چو سلطان معصیت‌فرمای

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بعهدهای گذشته امین من آن بود

که شعر خوانم بر آنکه سیم بستانم

بقحط‌سالی افتادم از هنرمندان

که گر بیان کنم آنرا بشرح نتوانم

اگر بیابم آنرا که شعر دریابد

[...]

مولانا

خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم

به خواب دوش که را دیده‌ام نمی‌دانم

ز خوشدلی و طرب در جهان نمی‌گنجم

ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم

درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی

[...]

سعدی

یکی یهود و مسلمان نزاع می‌کردند

چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان: گر این قبالهٔ من

درست نیست خدایا یهود میرانم

یهود گفت: به تورات می‌خورم سوگند!

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه