گنجور

 
قاآنی

عید آمد و عیش ‌آمد و شد روزه و شد غم

زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم

ماه رمضان‌گرچه مهی بود مبارک

شوال نکوتر که مهی هست مکرّم

الحمدکه آن واعظک امروز به‌کنجی

چون‌حرف نخشین مضاعف شده مدغم

وان زاهدک از طعنهٔ اوباش خلایق

چون دزد عسس دیده به‌کنجی نزند دم

رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد

وز پیش و پسش خیل مریدان معمّم

از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه

وز عجب به‌کس می‌نزند حرف چو ابکم

رفت آنکه مر آن موذن موذی به مناجات

چون‌گاوکشد نعره‌گهی زیر وگهی بم

وان واعظ و مفتی چو درآیند به مسجد

این عجب مصور شود آن‌کبر مجسم

آن باد به حلق افکند این باد به دستار

آن مشک منفخ شود این خیک مورم

وان قاری عاری به‌گه غنه و ادغام

خیشوم بر از باد کند همچو یکی دم

وانگونه ز هم حنجره و حلق‌گشاید

کش پیچ و خم روده هویدا شود از فم

خیز ای بیت و امروز به‌رغم دل واعظ

هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم

ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس

کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم

بس بوسه‌که درکنج لبت جمع شدستند

چون شهد که گردد به یکی‌ گوشه فراهم

زان لب نکنی بازکه از فرط حلاوت

چون تنگ شکر هر دو لبت دوخته برهم

تا بر لب لعل تو ز من وام نماند

برخیز و بده بوسهٔ یک‌ماهه به یکدم

ای طرهٔ تو تیره‌تر از دیدهٔ شاهین

وی مژهٔ تو چیره‌تر از ناخن ضیغم

جور تو وفا خار توگل درد تو درمان

رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم

در حلقهٔ زلفین تو تا چثبم‌کندکار

بندست و شکنج و گره و دایره و خم

جز چشم‌ تو کز وی دل من هست هراسان

آهو نشنیدم که ازو شیرکند رم

با یاد سر زلف تو شب تا به سحرگاه

در بستر و بالین چمدم افعی و ارقم

ای پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان

چون حقهٔ یاقوت پر از عقد منظم

در زلف سیاهت همه‌کس ناظر و من نیز

بر ساق سپیدت همه‌کسن مایل و من هم

چون ‌حسن ‌تو هر روز شود عشق ‌من افزون

زانست‌که چون حسن تو عشقم نشودکم

بی‌ساعد سیمین توام حال تباهست

بی‌سیم ‌گدا را نبود عیش مسلّم

در سیم سرینت ز طمع دوخته‌ام چشم

کز فقر ندارم به جز اندیشهٔ درهم

زان سیم بخیلی مکن ای ترک ازیراک

ازدادن سیمست همه بخشش حاتم

ای ترک برآنم که در این عهد همایون

مردانه شبیخون فکنم بر سپه غم

از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان

از قد تو سازم علم از موی تو پرچم

وانگه ز پی خطبهٔ این فتح نمایان

شعری‌کنم انشاء به مدح شه اعظم

دارای عجم وارث جم سایهٔ یزدان

خورشید زمین ماه زمان شاه معظّم

شاهنشه آفاق محمد شه غازی

کز پایه براز کی بود از مایه براز جم

ای ساحت آفاق ز رای تو منور

وی جبهت افلاک به داغ تو موسم

مهتاب بود مهر تو و حادثه‌کتان

خورشید بود چهر تو و نایبه شبنم

روی قمر از طعنهٔ رمح تو بود ریش

پشت فلک از صدمهٔ‌گرز تو بود خم

زاید نعم از جود تو چون حرف مشدّد

ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم

بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری

به بود محمدکه سپس بود ز آدم

ذات تو مگر علت غائیست جهان را

کز عهد موخر بود از رتبه مقدم

مانند سلیمان همه عالم بگرفتی

با قوت بازو نه به خاصیت خاتم

بر ذرّهٔ خاک قدمت سجده برد چرخ

در قطرهٔ ابر کرمت غوطه‌ خوردیم

از خیر و شر دور زمان رای تو آگه

بر نیک و بدکار جهان جان تو ملهم

با لطف تو تریاک دهد چاشنی قند

با قهر تو پازهر دهد خاصیت سم

از ضعف عدد ضعف عدوی تو فزاید

چون‌کسرکز افزونی تربیع شودکم

گر حور به جنت شرر تیغ تو بیند

باگیسوی آشفته‌گریزد به جهنم

در معرکهٔ رزم تو از زهرهٔ شیران

تا حشر نروید به جز از شاخ سپر غم

با جاه تو پستست نهایات نه افلاک

با قدر تو تنگست فراخای دو عالم

شاها به سرم‌گر ز فلک تیغ ببارد

در مهر تو الا به ارادت نزنم دم

تو چشمهٔ حیوانی و من همچو سکندر

از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم

دیریست‌که آسوده‌ام از خلق به کنجی

هم مدح توام مونس و هم یاد تو همدم

نه شاکر ازینم‌که خلیلی‌کندم مدح

نه شاکی از آنم‌که حسودی‌کندم ذم

درکیسهٔ من‌گو نبود درهم و دینار

بر آخور من ‌گو نبود ابرش و ادهم

با مهر تو بر دوش من این خرقهٔ خلقان

صد بار نکوتر بود از دیبهٔ معلم

کامم همه اینست چو شمشیر تو قاطع

تا حکم فضا هست چو تدبیر تو محکم

احباب ترا باد به‌کف ساغر عشرت

اعدای ترا باد به‌برکسوت ماتم