گنجور

 
قاآنی

به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا

جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا

چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره

شده‌گفتی همه چیره به مغزش علت سودا

شبه‌گون چون شب غاسق‌گرفته چون دل عاشق

به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا

تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده

برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا

به دل‌گلشن به تن زندان‌گهی‌گریان‌گهی خندان

چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا

چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته

زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا

و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن

و یا روشن‌گهر بهمن شده درکام اژدرها

لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله

ز بس باران از آن ژاله به طرف‌گلشن و صحرا

ز فیض او دمیده‌گل شمیده طرهٔ سنبل

کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخ‌گل آوا

عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده

ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا

ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان

وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا

فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه

چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا

ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره‌ها درد

چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا

خروشد هردم ازگردون‌که پوشد برتن هامون

ز سنبل‌کسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا

فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله

چنان از دل‌کشد ناله‌که سعد از فرقت اسما

کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان

به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا

چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر

دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما

ز بس‌گلهای‌گوناگون چمن چون صحف انگلیون

توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی

ز بس خوبان فرخ رخ‌گلستان غیرت خلخ

همه‌چون نوش در پاسخ همه‌چون سیم‌در سیما

ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین‌

ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا

گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان

بلی نبود شگفت ارزان‌کساد عنبر سارا

ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون

دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا

چه درهامون چه دربستان‌صف‌اندرصف‌گل‌وریحان

ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا

توگویی اهل یک‌کشور برهنه پا برهنه سر

چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا

چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین

که طوس از فر شاه دین برین نه‌گنبد خضرا

هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان

ولی ایزد منان علی عالی اعلا

امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن

زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا

نهال باغ علیین بهار مرغزار دین

نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها

سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله

خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا

رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده

ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخن‌گویا

ز جودش قطره‌یی قلزم ز رایش پرتوی انجم

جنابش قبلهٔ مردم رواقش‌کعبهٔ دلها

بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی

به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا

ستاره‌گوی میدانش هلال عید چوگانش

ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا

قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش

بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا

زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش

اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا

خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش

به مهر چهر رخشانش ملک حیران‌تر از حربا

نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر

فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا

ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی

به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا

وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم

حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا

قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش

چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها

زمین‌گوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش

دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا

به‌سائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد

گرفتم‌کاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا

ملک مست جمال او فلک محوکمال او

ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا

زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر

زمان را او زمان‌پرور جهان را او جهان پیرا

ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری

به باغ شوکتش خاری ریاض جنت‌المأوی

امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع

فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا

رضای او رضای حق قضای او قضای حق

دلش از ماسوای حق‌گزیده عزلت عنقا

کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش

به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا

رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی

وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا

ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش

به‌گردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی

جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر

به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا

کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده

چنان‌کز چهر رخشنده جهان پیر را برنا

ردای قدس پوشیده به حزم نفس‌کوشیده

به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا

می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده

وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا

زدو‌ده زنگ امکانی شده در نور حق فانی

چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا

زدف در دشت لاخرگه‌که لامعبود الا الله

زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا

شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق

چنان با حق شده ملحق‌که استثنا به مستثنا

روان راز پرورده سراید راز در پرده

بلی‌گیرد خرد خرده به نااهل ار بری‌کالا

رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی

چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما

زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت

خهی فتراک فرمانت جهان را عروه‌الوثقی

ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت

ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا

به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت

بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری

مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم

چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی

تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر

تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا

مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور

محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا

تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان

چودر رگ‌خون چودر تن‌جان روان حکم‌تو در اشیا

تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر

تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا

تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی

توگنج‌کان یزدانی تو دانی سر ما اوحی

تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را

تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا

ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی

گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا

زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش

روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا

به‌کلک قدرت داور تو بودی آفرین‌گستر

نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا

ز درعت حلقه‌یی‌گردون ز تیغت شعله‌یی‌کانون

ز قهرت لطمه‌یی جیحون ز ملکت خطوه‌یی بیدا

اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر

ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا

زهی ای نخل باغ دین‌کت اندر دیدهٔ حق‌بین

نماید خوشهٔ پروین‌کم از یک خوشهٔ خرما

در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی

کند امروز دهقانی‌که تا حاصل برد فردا

سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران

فشاند دانه در میزان‌که چیند خوشه در جوزا

تعالی‌الله‌گرش خوانی معاذالله‌گرش رانی

به هر حالت‌که می‌دانی تویی مهتر تویی مولا

گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل

گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا

گرش خوانی عفاک‌الله ورش رانی حماک‌الله

بهر صورت جزاک‌الله‌کما تبغی‌کما ترضی

گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید

نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا

الا تا در مه نیسان دمد ازگل‌گل و ریحان

بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا

چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم

چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا