گنجور

 
قاآنی

آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر

وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر

گفتی‌که یکی زاغ بهشتیست دو زلفش

کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر

حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ

آرند اگر نقش جمالش به فکر بر

خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش

ماند به یقین چون‌ گل نسرین به مطر بر

از صورت سیمینش تخمین بگرفتم

کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر

وین نیست ‌عجب زانکه‌توان بردبه‌حکمت

ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر

از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم

یک‌باره سرین بود همه تا به‌کمر بر

چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی

بس ناچخ الماس‌که می‌زد به بصر بر

لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی

چون‌گوی‌که‌لغزد بهٔکی صاف حجر بر

مانندهٔ ماهی ‌که ز نرمی جهد از مشت

می‌بجهد از آغوش چو گیریش به بر بر

سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد

چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر

چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست

رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر

ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته

کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر

دستار به صابون زده زانگونه‌ که‌ گفتی

پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر

تحت‌الحنکش طوق‌زنان‌گرد زنخدان

همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر

بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور

همچون اثر داغ‌گری بر خرگر بر

دستاری چون حلقهٔ‌ کون پرشکن و پیچ

پیچ و شکنش حلقه‌زنان یک به دگر بر

ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر

چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر

القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست

دزدیده همی‌ کرد آن شوخ نظر بر

گه‌گه سوی من دید و من از فرط تجاهل

کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر

آهسته سر آوردم درگوش نگارین

چندان‌ که لبم خورد به آویز گهر بر

کای ترک بیا ترک اقامت‌ کن ازیراک

عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر

بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه

ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر

گفتا هله هشدار که این‌کهنه حریفیست

کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر

پیداست ز چشمش‌که چو بیندکفل‌گرد

افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر

او راست نشینی ‌که بر او هست نشانها

همچون اثر گرز دلیران به سپر بر

فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش

چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر

ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز

آنگونه‌ که زد رستم سگزی به پسر بر

گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست

بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر

زین‌گفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ

نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر

پیمود مع‌القصه به غربیله و غمزه

جامی دو سه لبریز بدان شعبده‌گر بر

آهسته‌گرفت ازکف او شیخ و بپیمود

وان واقعه افزود رهی را به عبر بر

خوش‌‌ خوش‌ به نشاط آمد و برجست‌ و فروجست

چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر

تا مست شد از باده و در ساده در آ‌ویخت

آن قدر زدش بوسه‌که ناید به شمر بر

از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار

از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر

بر رست چناری ز میان رانش‌ کاو را

صد فعله نیارست شکستن به تبر بر

کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده

بادیش برآن‌گنده سر از عجب و بطر بر

چون خیره نگرکافر یک چشم‌گه خشم

او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر

کان‌شوخ به‌خشم‌آمد وقت ای ز وجودت

در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر

ابلیس ز تلبیس تو بی‌کفش‌گریزد

چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر

بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند

شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر

صد مرتبه‌گردد بتر از زهر هلاهل

گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر

حمدان من از چشم من افتاده از آن روی

کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر

ایدون به‌گمانم‌که ز بس خدعه و تلبیس

هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر

تا حشر در آن خانه‌کسی شاد نگردد

کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر

این‌گفت‌و ز چستی‌که بُدش‌ در فن ‌کشتی

پاییش زد آنگونه‌که افتاد به سر بر

برتافت زنخدانش و برجست به پشتش

چون ‌کرهٔ نجدی‌که جهد بر خر نر بر

شلوار فروکردش و ناگه دره‌یی دید

نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر

چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ

چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر

مانند یکی شلغمک خشک مجوّف

وان خشک مجوف شده مشحون به‌ گزر بر

چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش

مانند گوزنی‌ که خرامد به‌کمر بر

وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی

آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر

یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل

با شاخهٔ نو رسته‌ که روید ز شجر بر

هندی بچه‌ای بود تو گفتی‌ که مر او را

عمامه‌ای از اطلس رومیست به سر بر

بسپوخت در او ژرف بدانگونه ‌که ‌گفتی

ماهیست درافتاده به دریای خزر بر

در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش

زانسان ‌که یکی سهم نشیند به وتر بر

فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت

بس‌گوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر

چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز

کان ‌کژدم جراره زد او را به جگر بر

ناگاه بتیزید چنان شیخ که بانگش

چون شعر فلانی به جهان‌گشت سمر بر

گفتی ز جهان روح یکی ‌کافر حربی

لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر

مغز من از آن‌گند پراکند و ز نفرت

گفتم‌که تفو باد براین‌گنده ممر بر

سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی

کاو تعبیه‌کردست معانی به صور بر

گر فضل و هنر دادن‌ کونست به سالوس

نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر

گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی

دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر