گنجور

 
قاآنی

در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را

بر رخ حجاب‌کرده از شوخی آستین را

حیران صفت ستاده سر پرخمار باده

برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را

پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخ‌گل را

بنفته در دو مرجان یک‌کوزه انگبین را

برگرد ماه‌کشته یک خوشه ضیمران را

بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را

گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا

کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را

چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان

ها ازکه وام‌کردی این خوی شرمگین را

تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی

آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را

سیمین‌ سرین خود راگر بر زمین‌گذاری

بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را

بر دوش خادمت نه‌گر خسته‌گشتی آری

تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را

تو آن نئی‌که بر ما هرشب به‌کنج خلوت

بر می‌زدی پی رقص آن ساعد سمین را

چون‌گرد مهرهٔ سیم در دست حقه‌بازان

هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را

از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی

کریاس آستان را‌کرباس آستین را

آب دهان یاران جاری شدی چو باران

هرگه‌که می‌نمودی آن ساق دلنشین را

گفتا ز اهل هوشی دانم‌که پرده پوشی

عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را

رندان شهر دانی همواره درکمینند

باید ز چشم رندان بستن ره‌کمین را

ویژه‌که از بزرگان مشتی قلندرانند

کز خلد می‌ربایند غلمان و حور عین را

هرجاکه‌ساده‌روییست افسون‌کنندوحیلت

تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را

من شوخ پارسی‌گو دانی‌که پارسایم

آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را

در حقه‌دان نقره دارم نگین لعلی

زانگشت دیو مردم می‌پوشم آن نگین را

گه‌گه به کنج‌خلوت‌گر با تو حالتی رفت

از خاینان دولت فرقی بود امین را

آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی

خرسند داشت باید مداح اینچنین را

آن نایب محمد آن مهدی مؤید

کز صارم مهند بگشود روم و چین را

شاهان هفت‌کشور بدرو‌د تخت‌گویند

هر‌گه‌که اوگذارد بر پشت رخش زین را

با جاه او مبر نام فرزند زادشم را

با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را

کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد

چون شین سه‌نقطه بخشد از فضل حرف سین را

وز بخل دشمن او ه‌رگه‌که شین نویسد

دندانها رباید از مده حرف شین را

چون‌گوهر وجودش از ماء و طین سرشتند

بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را

گر نام عزم او را بر باره‌یی نگارند

ناردگشوگردون آن‌بارهٔ حصین را

شاها ز خدمت تو هرگه‌که دور مانم

حنانه‌وار هردم از دل‌کشم حنین را

گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک

جز پوست جامه‌یی نیست این هیکل متین را

در دولت تو باید من بنده راکه هرشب

از می نشاط بخشم این خاطر حزین را

گه‌گویمی به مطرب بنواز ارغنون را

گه‌گویمی به ساقی پر ساز ساتکین را

بر فرق او فشانم‌که زر شش سری را

در مشت این‌گذارم‌گه‌گوهر ثمین را

تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را

تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را

تشریف هرچه دادی انعام هرچه‌کردی

خازن نداد آن را حاکم نکرد این را

تکرار شایگانی‌گر رفت در قوافی

عذری بود خجسته از فکرت متین را

چون مدح شاه‌گویم حیران شوم به حدی

کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را

درکشت‌زار دانش خرم مراست یک سر

مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشه‌چین را

قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز

زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را

یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره

تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را