گنجور

 
قاآنی

چو حسن تربیت ‌گردد قرین با پاکی ‌گوهر

ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر

سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید

ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر

بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی

پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر

اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم

ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر

به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید

که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر

سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را

نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در

شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی

شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر

رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان

رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر

چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا

که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر

بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد

ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر

ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت

که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر

چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش

ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر

به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان

همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر

سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری

بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر

هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد

دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر

ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا

که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور

به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم

به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان‌ کشور

به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را

عمار‌ت‌ کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر

پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف

چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر

به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری

چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بی‌مر

سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن

نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور

به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن

به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر

به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا

بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر

گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ

دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر

سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو

غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر

اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره

تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر

ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان

از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر

غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم

به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور

چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی

چوگان بس صرهٔ‌ سیم و چنان چون که دو صد استر

به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت

چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور

نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری

که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر

حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد

ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر

هم از الماس بخشیدش نشانی‌ کز فروغ او

شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر

مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند

که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر

یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان

سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور

هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش

همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر

لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه

که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر

دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان

یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر

قلمدانی مرصع نیز بخشیدش‌ که پنداری

سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور

هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی

که چون این‌ لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور

همانا هفته‌یی نگذشت‌ کش باز از سر رحمت

قبای خویشتن بخشید گیهانبان‌ کیوان‌فر

مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون

سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر

به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم

که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر

گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی

دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر

مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه

دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر

قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد

پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر

پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را

که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر

چو زیب تن ‌‌شدش آن ‌جامه گردون گفت در گوشش

همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر

الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان

الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر

ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه

ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر