گنجور

 
قاآنی

بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر

یارب چکند یک دل با این همه دلبر

آن‌ می‌بردش از چپ‌ و این می‌کشد از راست

مسکین‌دلکم مانده در این‌کشمکش اندر

گه می‌کشدش این به دو ابروی مقوس

گه می‌کشدش آن به دو گیسوی معنبر

این می‌کندش صید بدو تافته چوگان

آن می‌نهدش قید به دو بافته چنبر

این می‌کشدش گه به رخ از ابرو شمشیر

آن می‌زندش‌ گه به تن از مژگان خنجر

گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه

گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر

گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل

گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر

گه می‌چرد از زلف بتی سنبل بویا

گه می‌خورد از لعل لبی قند مکرر

مسکین‌ دلکم راکه خدا باد نگهدار

خود را نتواند که نگهدارد در بر

بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک

بیند رخ این را رخش از گریه شود تر

گه طرهٔ آن بیند و اندوه‌ کند ساز

گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر

گه موی مهی بیند بر روی پریشان

از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر

گه خال بتی بیند چون عود بر آتش

واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر

چون تاب ‌گهی جای ‌کند در شکن زلف

چون خال‌ گهی پای نهد بر رخ دلبر

من این دل سودازده بالله که نخواهم

بیرون ‌کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر

بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم

کامروز همم سیم به ‌کار آید و هم زر

ور کس به زر و سیم دل از من نستاند

بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر

نی‌نی غلطم کس دل دیوانه نخواهد

دیوانه بود هرکه به دیوانه‌کند سر