گنجور

 
فضولی

شده ام بسته گیسوی شکن پر شکنت

مکش ای گل که بگردن نفتد خون منت

غایت لطف تن از چشم منت کرد نهان

این چه جورست که من می کشم از لطف تنت

خاک گشتم که مرا سایه ات افتد بر سر

کرد نومیدم ازان نیز صفای بدنت

تو بگفتار در آور نه بقول دگران

هیچ راهی نتوان برد بسر دهنت

لب میگون تو دارد سر خون ریختنم

همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت

چند سازد رسن از رشته جان دلو ز دل

مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت

آتشی هست چو فانوس فضولی در تو

نیست خون اوست نمایان شده از پیرهنت

 
 
 
کمال خجندی

ذاکر حق که دل روشنت از بیداریست

همدم صبح سحر خیز و خنک جان و تنت

گر تو در ذکری و فکری شده زانسان مشغول

که دگر باد نیاید زمن و حال منت

من هم از فکر نیم خالی و از ذکر دمی

[...]

طغرای مشهدی

پیرهن بس که خوش اندام شد از بوی تنت

گل شود سرو چو آید به برش پیرهنت

مزه بزمگه باده به کامش نرسید

تا لب جام نشد بوسه ربای دهنت

نشوم از تو جدا، همچو گل از نکهت خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه