گنجور

 
فضولی

مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی

ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی

همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی

نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی

بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم

چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی

مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد

که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی

ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم

دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی

مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه‌بختان

نگاهی می‌توان کردن به چشم مرحمت گاهی

فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت

گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی