گنجور

 
فضولی

در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون

کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون

می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق

سر لعل او بمستی از زبان آید برون

خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان

باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون

دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی

خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون

بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس

سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون

دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین

آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون

چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود

بلبل گل دیده از گلشن چه سان آید برون

 
sunny dark_mode