گنجور

 
فضولی

سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع

دارد درین روش قدم استوار شمع

سودای کاکل صنمی هست در سرش

کز دود دل شدست سیه روزگار شمع

گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش

چون من چراست با مژه اشکبار شمع

دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی

بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع

سرگرم آفتاب و شانست زین سبب

دارد همیشه گریه بی اختیار شمع

بی آفتاب روی تو روشن نمی شود

روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع

بی برق آه نیست فضولی بروز غم

او را همین بس است به شب‌های تار شمع

 
sunny dark_mode