گنجور

 
فضولی

کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند

گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند

رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم

در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند

عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند

جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند

خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک

در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند

هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید

همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند

با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر

جوهر اسرار معنی را خریداری نماند

شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم

بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند

 
sunny dark_mode