گنجور

 
فضولی

مرحبا ای قلم شمع شبستان خیال

نامی نامیه پیغمبر معراج خیال

دستگیر فقرای ادب آموز ملوک

مرجع اهل دل و ملجاء ارباب کمال

حسن معشوقه صورت ز تو عنبر گیوست

چهره شاهد زیبا ز تو مشکین خط و خال

قد بر افراخته ساخته زیور حسن

طره بر تافته یافته زیب جمال

ای ز ریحان تو گلزار صحایف مملو

وی ز یاقوت تو دامان نسخ مالامال

ضاعف الله لک القدر لنا فی الایام

فتح الله بک الباب لنا فی الامال

یار هرکس که شدی مژده دولت دادی

ای صریر نی تو رونق بزم اقبال

چه سبک روح کسی کز پی انجام امور

می دوی پای ز سر کرده بسرعت مه و سال

لازم طبع تو فیضیست ولی فیض عمیم

روش کار تو سحریست ولی سحر حلال

بس بود شاهد اقبال تو این حسن قبول

که شدی محرم سرو چمن جاه و جلال

یوسف مصر وفا خضر ره اهل صفا

آصف پاک گهر سرور پاکیزه خصال

وقت آنست که در مجلس آن عالی قدر

کنی از راه کرم یاد من شیفته حال

راز پنهان من نامه سیه بر ورقی

بنویسی و برو عرض کنی بی اهمال

دیده بودی که چه سان سلوکم زین پیش

چه روش داشت فلک با من و چون بود احوال

زلف محبوب بکف داشتم و جام طرب

نشئه جام طرب داشتم و ذوق وصال

بنگر بر من و بر صورت حالم حالا

که رسیدست بر آیینه من گرد زوال

از که پرسم ره این بادیه که گردانم

بکه گویم غم دل مانده ام از حیرت لال

نیست امیدگهم بهر مرادی جز خوان

نیست هم مشورتم از پی فتحی جز فال

هست زین واقعه آزار معبر کارم

هست زین واسطه شیوه جفای رمال

من ندانم بچنین درد و بلا استحقاق

من ندارم بچنین محنت و غم استهمال

همه خلق برینند که جز آصف عهد

هیچ کس نیست که طی گردد ازو این اشکال

بسته ام دل چو فضولی بنهانی قلمش

چشم دارم که شود بار دران طرفه خیال

آه اگر بخت کند سستی آن طایر قدس

گردد از حال خسته بمن فارغ بال

دارم امید که آن ده هر سایل

سوی غیری ندهد راه بمن بهر سؤال