گنجور

 
فروغی بسطامی

تو و آن قامتی که موزون است

من و این طالعی که وارون است

تو و آن طره‌ای که مفتول است

من و این دیده‌ای که مفتون است

تو و آن پیکری که مطبوع است

من و این خاطری که محزون است

تو و آن پنجه‌ای که رنگین است

من و این سینه‌ای که کانون است

تو و آن خنده‌ای که نوشین است

من و این گریه‌ای که قانون است

تو و آن نخوتی که بی‌حد است

من و این حسرتی که افزون است

تو و رویی که لمعهٔ نور است

من و چشمی که چشمهٔ خون است

تو و زلفی که عنبر ساراست

من و اشکی که در مکنون است

من و خون دلی که مقسوم است

تو و لعل لبی که میگون است

من ندانم غم فروغی چیست

تو نپرسی که خسته‌ام چون است