گنجور

 
فروغی بسطامی

شبان تیره به سر وقت چشم جادویش

چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش

یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش

یکی دویده به دنبال چشم آهویش

یکی سپرده تن سخت را به هجرانش

یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش

یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش

یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش

یکی به حال پریشان ز موی پیچانش

یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش

به یک تجلی رخسار او جهان می‌سوخت

اگر حجاب نمی‌شد نقاب گیسویش

من از عدم به همین مژده آمدم به وجود

که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش

فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد

گریختند حریفان سفله از کویش

چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را

که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش

به غیر شاه فروغی کسی نمی‌بینم

که داد من بستاند ز خال هندویش

جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه

که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش