گنجور

 
فیض کاشانی

دل می‏رود ز دستم صاحب زمان خدا را

بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را

ای کشتی ولایت، از غرق ده نجاتم

باشد که باز بینم، دیدار آشنا را

ای صاحب هدایت، شکرانه ولایت

از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را

مست شراب شوقت، این نغمه می‏سراید:

هات الصبوح حیوا، یا ایها السکارا

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون

یک لحظه خدمت تو، بهتر ز ملک دارا

آنکو شناخت قدرت، هرگز نگشت محتاج

این کیمیای مهرت، سلطان کند گدا را

آئینه سکندر، کی چون دل تو باشد

با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را

در کوی حضرت تو، فیض ار گذر ندارد

در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را

 
 
 
مولانا

با آن که می‌رسانی، آن بادهٔ بقا را

بی تو نمی‌گوارد، این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن، زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن، آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را، وان آفت دلت را

[...]

سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

[...]

همام تبریزی

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

[...]

حکیم نزاری

دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا

تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد

شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید

[...]

امیرخسرو دهلوی

آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا

یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را

غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی

تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را

جولان کند سمندش چون سم او ببوسم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه