گنجور

 
فیض کاشانی

مژده ای دل که مسیحانفسی می‌‏آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌‏آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که من

زده‌‏ام فالی و فریادرسی می‌‏آید

کس ندانست که منزلگه آن دوست کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌‏آید

از ظهور برکاتش نه منم خرّم و بس

عیسی اینجا به امید نفسی می‌‏آید

همه اعیان جهان چشم به راهش دارند

هر عزیزی ز پی ملتمسی می‏‌آید

فیض دارد سر آن کو به رهت جان بازد

هرکس این‏جا به امید هوسی می‌‏آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بیا خوش که هنوزش نفسی می‏‌آید

 
 
 
حافظ

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس

[...]

جامی

باز ازین راه صدای جرسی می‌آید

گویی از منزل معشوق کسی می‌آید

دم صبح از نفس باد صبا مُشکین شد

همدمی می‌رسد و هم‌نفسی می‌آید

چشم بد دور ز شاخ شجر وادی طور

[...]

شیخ بهایی

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

صائب تبریزی

دعوی عشق ز هر بوالهوسی می‌آید

دست بر سر زدن از هر مگسی می‌آید

اوست غواص که گوهر به کف آرد، ورنه

سِیْرِ این بحر ز هر خار و خسی می‌آید

از دل خسته من گر خبری می‌گیری

[...]

فیض کاشانی

مژده ای دل که مسیحانفسی می‌‏آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌‏آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که من

زده‌‏ام فالی و فریادرسی می‌‏آید

کس ندانست که منزلگه آن دوست کجاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه