گنجور

 
فیض کاشانی

به خاک پای امام و به حق نعمت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگرچه نه جای گناهکاران است

گناه سوز بود آتش محبت او

اگر به معصیت آلوده گشت دامن من

چه باک، پاک بود طاعتش به همت او

دمی خفاش گر افسرد غنچه دل را

شکفته می‏شود از نوبهار دولت او

بود زمین و زمان از قدوم او خرم

که او خلیفه حق است و دست قدرت او

چو دست بر سر ترسو نهد شجاع شود

بخیل حاتم طی گردد از کرامت او

مطیع و عاصی خرد و کلان و ضیع و شریف

برند بهره ز فیض زلال رحمت او

از آن پر است دل فیض از ولای امام

که از نخاله طین وی است طینت او

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

بتی ، که ماه برد روشنی ز طلعت او

ربودن دل عشاق گشته صنعت او

چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم

اگر نبینم روزی جمال طلعت او

همیشه سوی وفای ویست رغبت من

[...]

مولانا

من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او

که مست و بیخودم از چاشنی محنت او

اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست

که همچو چنگم من بر کنار رحمت او

ز من نباشد اگر پرده‌ای بگردانم

[...]

کمال خجندی

غلامِ پیرِ خراباتم و طبیعتِ او

که نیست جز می و شاهد حریفِ صحبتِ او

در آن زمان که نی ماه غبار خواهد بود

نشسته باشم بر آستانِ خدمتِ او

چو نیست در کفِ زاهد بِضاعَتِ اِخلاص

[...]

حافظ

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

[...]

ابن حسام خوسفی

نگار من که میان بسته‌ام به خدمت او

هزار شکر که مستظهرم به همَّت او

اگرچه در قدمش همچو سایه بی‌قدرم

ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او

لبش به دور ازل جرعه‌ای به ما بخشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه