گنجور

 
فیض کاشانی

مژده‌ای از هاتف غیبم رسید

قفل جهانرا غم ما شد کلید

گوی ز میدان سعادت ربود

هر که غم ما بدل و جان خرید

صاف می عشق ننوشد مگر

آنکه ز هستیش تواند برید

آنکه ازین باده بنوشد زند

تا با بد نعرهٔ هل من مزید

سیر نگردد بسبو یا بخم

کار وی از جام بدریا کشید

تا چه کند در دل و در جان مرد

نشاه این باده چو در سر دوید

ساقی از آن نشاه تجلی کند

عاشق بیچاره شود نابدید

حد و نهایت نبود عشق را

کی برسد وصف شه بی‌نذید

کوش که تا صاحب معنی شوی

فیض نسازد بتو گفت و شنید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

شب که مثال مه ذی‌الحجه دید

صورت طغراش ز مه برکشید

تا نهم ماه به طغرای ماه

حاج توانند به موقف رسید

چشم فلک بود مگر آفتاب

[...]

مولانا

چونک کمند تو دلم را کشید

یوسفم از چاه به صحرا دوید

آنک چو یوسف به چهم درفکند

باز به فریادم هم او رسید

چون رسن لطف در این چه فکند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سلمان ساوجی

پیر من از میکده بویی شنید

دست زد و جامه سراسر درید

خرقه ازان شد که فرو شد به می

خرقه صدپاره که خواهد خرید؟

جان که غمش خورد و رسیدم به لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه