گنجور

 
فیض کاشانی

خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد

روانش یافت از برد الیقین برد

تعلقها بدل خاریست یک یک

خوش آنکو از دلش خاری بر آورد

نمیدانم چسان می‌بایدم زیست

شود تا ما سوی الله بر دلم سرد

نمی‌دانم چه حلیت باید اندوخت

بر آرم تا ز خارستان دل و درد

نمی‌دانم که خواهم باخت یا برد

بریزم رو برو بر تخته نرد

نمی‌دانم چه می‌باید مرا گفت

نمی‌دانم چه می‌باید مرا کرد

ز گرمیهای خامان سوخت جانم

دلم افسرد از گفتار دم سرد

خداوندا مرا بینائیی ده

ندانم که چه باید گفت و چون کرد

نمیسازد ترا جز نیستی فیض

بر آور از نهاد خویشتن گرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
باباطاهر

الهی گردن گردون شود خرد

که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه که زنده شد فلانی

همه گویند فلان ابن فلان مرد

سنایی

به گرمای تموز از سرد سوزش

صد و پنجه مسافر خشک بفشرد

رهی رفت و غلام برده برده

زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد

زه ای پستت بمانده ماه بهمن

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

رخ خوب تو ناموس قمر برد

لب لعل تو بازار شکر برد

بنفشه گرچه بازاری همیداشت

چو زلف دید سردر یکدیگربرد

گل سرخ از تو می بربست طرفی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه