خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد
نمیدانم چسان میبایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
نمیدانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد
نمیدانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد
نمیدانم چه میباید مرا گفت
نمیدانم چه میباید مرا کرد
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از سردی و دلخوشی جهان سخن میگوید و به پیچیدگیهای زندگی و چالشهای درونیاش اشاره میکند. او به سختیهای وجود و تعلقات دنیا اشاره کرده و از نداشتههایش و عدم شناخت نسبت به آیندهاش شکایت میکند. شاعر احساس سردی و تنهایی میکند و از خدا طلب بینایی و راهنمایی مینماید. او میخواهد از این دنیای پر از درد و زحمت رها شود و به حقیقتی فراتر از وجود دنیوی دست یابد. همچنین، او به بازی زندگی و عدم قطعیت آن اشاره کرده و در جستجوی معنای زندگی و ارتباطش با خداوند است.
هوش مصنوعی: آن کسی که دلش از زندگی پر از سردی و بیاحساسی شده، به یقین به آرامش و حقیقتی عمیق دست مییابد.
هوش مصنوعی: آنچه ما به آن وابستهایم، مانند خارهایی است که به ما آسیب میزند؛ خوشا به حال کسی که بتواند از دل خود این خارها را دور کند.
هوش مصنوعی: نمیدانم باید چگونه زندگی کنم تا قلبم آرامش پیدا کند و به سمت خدا برود.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه راه حلی باید پیدا کنم تا از این دل پر از غم و ناراحتی بیرون بیایم و رهایی یابم.
هوش مصنوعی: نمیدانم که در بازی برنده میشوم یا بازنده، اما همه توانم را در مقابل حریف به کار میبرم.
هوش مصنوعی: نمیدانم باید به من چه بگویند و نمیدانم چه کاری باید با من انجام دهند.
هوش مصنوعی: از گرمای اظهارات نادرست و بیمعنا رنجیدهام و قلبم از شنیدن حرفهای بیروح و سرد احساس دلتنگی میکند.
هوش مصنوعی: ای خدا، به من بینایی عطا کن تا بتوانم درک کنم که چه باید بگویم و چگونه عمل کنم.
هوش مصنوعی: تنها نبودن تو میتواند تو را بسازد، پس از ذات خود بهره ببر و وجود خود را به فعلیت برسان.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو گمراهی ز گیتی سر برآورد
شب بی دانشی سایه بگسترد
الهی گردن گردون شود خرد
که فرزندان آدم را همه برد
یکی ناگه که زنده شد فلانی
همه گویند فلان ابن فلان مرد
به گرمای تموز از سرد سوزش
صد و پنجه مسافر خشک بفشرد
رهی رفت و غلام برده برده
زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد
زه ای پستت بمانده ماه بهمن
[...]
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گرچه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
[...]
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.