گنجور

 
فیض کاشانی

اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست

هیچ دیاری به جز حق در دیاری هست نیست

عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی

عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست

حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین

غیر کارحق و بارش کار و باری هست نیست

دل بعشق حق بیند از غیر حق بیزار شو

غیرعشق حق و حق کاری و باری هست نیست

مست حق شو تا که باشی هوشیار وقت خود

غیر مستش در دو عالم هوشیاری هست نیست

اختیار خود باو بگذار و بگذر زاختیار

بنده را جز اختیارش اختیاری هست نیست

گر غمی داری بیار و عرض کن بر لطف او

خستگانرا غیر لطفش غمگساری هست نیست

روزگار آنست کان با دوست می آید بسر

غیر ایام وصالش روزگاری هست نیست

عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوی شود

جز زمان بندگی لیل و نهاری هست نیست

بیغمانی را که جز تن پروری کاری نبود

بنگر اندر دستشان از تن غباری هست نیست

آنکه را آگه شد از تقصیر خود در کار حق

جز دل بیمار و چشم اشکباری هست نیست

سعی کن تا سعی تو خالص شود از بهر حق

غیرخالص روز محشر در شماری هست نیست

این عبادتها که عابد در دل شب میکند

گر نباشد خالص آنرا اعتباری هست نیست

فیض در دنیا برای آخرت کاری نکرد

مثل او در روز محشر شرمساری هست نیست

آه میکش ناله میکن شعر میگو مینویس

رفتگانرا غیر دیوان یادگاری هست نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست

ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست

ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد

چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست

سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم

[...]

جهان ملک خاتون

ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست

یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست

دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای

زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست

گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه