گنجور

 
فیض کاشانی

از عمر بسی نماند ما را

در سر هوسی نماند ما را

رفتیم ز دل غبار اغیار

جز دوست کسی نماند ما را

رفتیم به آشیانهٔ خویش

رنج قفسی نماند ما را

از بس که نفس زدیم بی‌جا

جای نفسی نماند ما را

یاران بِشُدَند رفته‌رفته

دم‌ساز کسی نماند ما را

گرمی بردند و روشنائی

ز ایشان قبسی نماند ما را

گل‌هایْ رفتند زین گلستان

جز خارو‌خسی نماند ما را

دل‌واپسیِ دگر نداریم

در دهر کسی نماند ما را

کو خضرِ رهی در این بیابان

بانک جرسی نماند ما را

جز ناله که مونس دل ماست

فریادرسی نماند ما را

بستیم چو فیض لب ز گفتار

چون هم‌نفسی نماند ما را