گنجور

 
فردوسی

کهن گشته این نامهٔ باستان

ز گفتار و کردار آن راستان

همی نوکنم گفته‌ها زین سخن

ز گفتار بیدار مرد کهن

بود بیت، شش بار بیور هزار

سخنهای شایسته و غمگسار

نبیند کسی نامهٔ پارسی

نوشته به ابیات صدبار سی

اگر بازجویی درو بیت بد

همانا که کم باشد از پانصد

چنین شهریاری و بخشنده‌ای

به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای

نکرد اندرین داستانها نگاه

ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد کرد بدگوی در کار من

تبه شد بر شاه بازار من

چو سالار شاه این سخنهای نغز

بخواند ببیند به پاکیزه نغز

ز گنجش من ایدر شوم شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

وزان پس کند یاد بر شهریار

مگر تخم رنج من آید ببار

که جاوید باد افسر و تخت اوی

ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی

چنین گفت داننده دهقان پیر

که دانش بود مرد را دستگیر

غم و شادمانی بباید کشید

ز هر شور و تلخی بباید چشید

جوانان داننده و باگهر

نگیرند بی آزمایش هنر

چو پرویز ناباک بود و جوان

پدر زنده و پور چون پهلوان

ورا در زمین دوست شیرین بدی

برو بر چو روشن جهان بین بدی

پسندش نبودی جزو در جهان

ز خوبان و از دختران مهان

ز شیرین جدا بود یک روزگار

بدان گه که بد در جهان شهریار

بگرد جهان در بی‌آرام بود

که کارش همه رزم بهرام بود

چو خسرو بپردخت چندی به مهر

شب و روز گریان بدی خوب‌چهر

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار