گنجور

 
فردوسی

شهنشاه بر تخت زرین نشست

یکی گُرزهٔ گاوپیکر به دست

به یک دست او زال و رستم به هم

چو پیل سرافراز و شیر دژم

به دست دگر طوس و گودرز و گیو

دگر بیژن گرد و رهام نیو

نهاده همه چهر بر چشم شاه

بدان تا چه گوید ز کار سپاه

به آواز گفت آن زمان شهریار

که ای نامداران به روزگار

هر آن کس که دارید راه و خرد

بدانید کاین نیک و بد بگذرد

همه رفتنی‌ایم و گیتی سپنچ

چرا باید این درد و اندوه و رنج

ز هر دست خوبی فراز آوریم

به دشمن بمانیم و خود بگذریم

کنون گاو آن زیر چرم اندر است

که پاداش و بادافره دیگرست

بترسید یکسر ز یزدان پاک

مباشید ایمن بدین تیره خاک

که این روز بر ما همی بگذرد

زمانه دم هر کسی بشمرد

ز هوشنگ و جمشید و کاووس شاه

که بودند با فر و تخت و کلاه

جز از نام از ایشان به گیتی نماند

کسی نامهٔ رفتگان برنخواند

از ایشان بسی ناسپاسان بدند

به فرجام زآن بد هراسان بدند

چو ایشان همان من یکی بنده‌ام

وگر چند با رنج کوشنده‌ام

بکوشیدم و رنج بردم بسی

ندیدم که ایدر بماند کسی

کنون جان و دل ز این سرای سپنج

بکندم سرآوردم این درد و رنج

کنون آنچه جستم همه یافتم

ز تخت کیی روی برتافتم

هر آن کس که در پیش من برد رنج

ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج

ز کردار هر کس که دارم سپاس

بگویم به یزدان نیکی‌شناس

به ایرانیان بخشم این خواسته

سلیح و در گنج آراسته

هر آن کس که هست از شما مهتری

ببخشم به هر مهتری کشوری

همان بدره و برده و چارپای

براندیشم آرم شمارش به جای

ببخشم که من راه را ساختم

وز این تیرگی دل بپرداختم

شما دست شادی به خوردن برید

به یک هفته ایدر چمید و چرید

بخواهم که تا ز این سرای سپنج

گذر یابم و دور مانم ز رنج

چو کیخسرو این پندها برگرفت

بماندند گردان ایران شگفت

یکی گفت کاین شاه دیوانه شد

خرد با دلش سخت بیگانه شد

ندانم بر او بر چه خواهد رسید

کجا خواهد این تاج و تخت آرمید

برفتند یکسر گروهاگروه

همه دشت لشکر بد و راغ و کوه

غو نای و آوای مستان ز دشت

تو گفتی همی از هوا برگذشت

ببودند یک هفته ز این گونه شاد

کسی را نیامد غم و رنج یاد