گنجور

 
فردوسی

دو هفته بر این گونه شادان بزیست

که داند که فردا دل‌افروز کیست

سیم هفته کیخسرو آمد به گنگ

شنید آن غو نای و آوای چنگ

بخندید و برگشت گرد حصار

بماند اندر آن گردش روزگار

چنین گفت کان کو چنین باره کرد

نه از بهر پیکار پتیاره کرد

چو خون سر شاه ایران بریخت

به ما بر چنین آتش کین ببیخت

شگفت آمدش کانچنان جای دید

سپهری دلارام بر پای دید

به رستم چنین گفت کای پهلوان

سزد گر ببینی به روشن روان

که با ما جهاندار یزدان چه کرد

ز خوبی و پیروزی اندر نبرد

بدی را کجا نام بد بر بدی

به تندی و کژی و نابخردی

گریزان شد از دست ما بر حصار

بر این سان برآسود از روزگار

بدی کو بد آن جهان را سرست

به پیری رسیده کنون بترست

بدین گر ندارم ز یزدان سپاس

مبادا که شب زنده باشم سه پاس

کز اویست پیروزی و دستگاه

هم او آفرینندهٔ هور و ماه

ز یک سوی آن شارستان کوه بود

ز پیکار لشکر بی اندوه بود

به روی دگر بودش آب روان

که روشن شدی مرد را زو روان

کشیدند بر دشت پرده سرای

ز هر سوی دژ پهلوانی به پای

زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت

ز لشکر زمین دست بر سر گرفت

سراپرده زد رستم از دست راست

ز شاه جهاندار لشکر بخواست

به چپ بر فریبرز کاووس بود

دل‌افروز با بوق و با کوس بود

برفتند و بردند پرده‌سرای

سیم روی گودرز بگزید جای

شب آمد بر آمد ز هر سو خروش

تو گفتی جهان را بدرید گوش

زمین را همی دل برآمد ز جای

ز بس نالهٔ بوق و شیپور و نای

چو خورشید برداشت از چرخ زنگ

بدرید پیراهن مشک رنگ

نشست از بر اسب شبرنگ شاه

بیامد بگردید گرد سپاه

چنین گفت با رستم پیلتن

که این نامور مهتر انجمن

چنین دارم امید کافراسیاب

نبیند جهان نیز هرگز به خواب

اگر کشته گر زنده آید به دست

ببیند سر تیغ یزدان پرست

برآنم که او را ز هر سو سپاه

به یاری بیاید بدین رزمگاه

بترسند وز ترس یاری کنند

نه از کین و از کامکاری کنند

بکوشیم تا پیش از آن کو سپاه

بخواند بر او بر بگیریم راه

همه بارهٔ دژ فرود آوریم

همه سنگ و خاکش به رود آوریم

سپه را کنون روز سختی گذشت

همان روز رزم اندر آرام گشت

چو دشمن به دیوار گیرد پناه

ز پیکار و کینش نترسد سپاه

شکسته دلست او بدین شارستان

کزین پس شود بی گمان خارستان

چو گفتار کاووس یاد آوریم

روان را همه سوی داد آوریم

کجا گفت کاین کین با دار و برد

بپوشد زمانه به زنگار و گرد

پسر بر پسر بگذرانم به دست

چنین تا شود سال بر پنج شست

به سان درختی بود تازه برگ

دل از کین شاهان نترسد ز مرگ

پدر بگذرد کین بماند به جای

پسر باشد این درد را رهنمای

بزرگان بر او آفرین خواندند

ورا خسرو پاکدین خواندند

که کین پدر بر تو آید به سر

مبادی به جز شاه و پیروزگر