گنجور

 
فردوسی

به روز چهارم ز پیش سپاه

بشد بیژن گیو تا قلبگاه

به پیش پدر شد همه جامه چاک

همی بآسمان بر پراگند خاک

بدو گفت کای باب کارآزمای

چه داری چنین خیره ما را بپای

به پنجم فراز آمد این روزگار

شب و روز آسایش آموزگار

نه خورشید شمشیر گردان بدید

نه گردی به روی هوا بردمید

سواران به خفتان و خود اندرون

یکی را به رگ بر نجنبید خون

به ایران پس از رستم نامدار

نبودی چو گودرز دیگر سوار

چینن تا بیامد ز جنگ پشن

از آن کشتن و رزمگاه گشن

به لاون که چندان پسر کشته دید

سر بخت ایرانیان گشته دید

جگر خسته گشته است و گم کرده‌ راه

نخواهد که بیند همی رزمگاه

به پیرانش بر چشم باید فگند

نهادست سر سوی کوه بلند

سپهدار کو ناشمرده سپاه

ستاره شمارد همی گرد ماه

تو بشناس کاندر تنش نیست خون

شد از جنگ جنگاوران او زبون

شگفت از جهاندیده گودرز نیست

که او را روان خود بر این مرز نیست

شگفت از تو آید مرا ای پدر

که شیر ژیان از تو جوید هنر

دو لشکر همی بر تو دارند چشم

یکی تیز کن مغز و بفروز خشم

کنون چون جهان گرم و روشن هوا

بگیرد همی رزم لشکر نوا

چو این روزگار خوشی بگذرد

چو پولاد روی زمین بفسرد

چو بر نیزه‌ها گردد افسرده چنگ

پس پشت تیغ آید و پیش سنگ

که آید ز گردان به پیش سپاه

که آورد گیرد بدین رزمگاه

ور ایدون که ترسد همی از کمین

ز جنگ سواران و مردان کین

به من داد باید سواری هزار

گزین من اندرخور کارزار

برآریم گرد از کمینگاهشان

سرافشان کنیم از بر ماهشان

ز گفتار بیژن بخندید گیو

بسی آفرین کرد بر پور نیو

به دادار گفت از تو دارم سپاس

تو دادی مرا پور نیکی‌شناس

همش هوش دادی و هم زور کین

شناسای هر کار و جویای دین

به من بازگشت این دلاور جوان

چنان چون بود بچهٔ پهلوان

چنین گفت مر جفت را نره شیر

که فرزند ما گر نباشد دلیر

ببریم از او مهر و پیوند پاک

پدرش آب دریا بود مام خاک

ولیکن تو ای پور چیره سخن

زبان بر نیا بر گشاده مکن

که او کاردیدست و داناترست

بر این لشکر نامور مهترست

کسی کو بود سودهٔ کارزار

نباید به هر کارش آموزگار

سواران ما گر به بار اندرند

نه ترکان به رنگ و نگار اندرند

همه شوربختند و برگشته سر

همه دیده پرخون و خسته جگر

همی خواهد این باب کارآزمای

که ترکان به جنگ اندر آرند پای

پس پشتشان دور ماند ز کوه

برد لشکر کینه‌ور همگروه

ببینی تو گوپال گودرز را

که چون برنوردد همی مرز را

و دیگر کجا ز اختر نیک و بد

همی گردش چرخ را بشمرد

چو پیش آید آن روزگار بهی

کند روی گیتی ز ترکان تهی

چنین گفت بیژن به پیش پدر

که ای پهلوان جهان سر به سر

خجسته نیا را گر اینست رای

سزد گر نداریم رومی قبای

شوم جوشن و خود بیرون کنم

به می روی پژمرده گلگلون کنم

چو آیم جهان پهلوان را به کار

بیایم کمربستهٔ کارزار

 
sunny dark_mode