گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا شفیع خویش کردم صاحب معراج را

سر به استغنا برآوردم دل محتاج را

من مرید همّت پیری که از افتادگی

پایه‌ها افزود بر بالای هم معراج را

خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است

پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را

تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیده‌ام

کافرم گر در حساب آورده‌ام لیلاج را

گرچه دورم در نظرگاهِ‌ سر تیر توام

شست پرزور تو میدان‌دار کرد آماج را

بی‌نیازی‌های گوش لطف، شیون دشمن است

خوش به ناز از نالة ما می‌ستاند باج را

شب ندیدستی که هر جا کش‌ تویی جز روز نیست

تا بدانی حال شب‌های سیاه داج را

تا کف خاک قناعت خورده‌ام فیّاض‌وار

سیر حاجت کرده‌ام چون خویش صد محتاج را

 
 
 
مولانا

غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را

کاو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را

اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر

تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را

در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه