گنجور

 
فیاض لاهیجی

زبان اهل سخن تا به حرف گردانست

به شکر معدلت مرتضی قلی‌خانست

بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او

به ملک قالب عالم روان‌تر از جانست

سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم

که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست

رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر

به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست

سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش

به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست

به میزبانی جودش ز چرخ مستغنی‌ست

هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست

ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست

ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست

چنان ز عدل وی اضداد متّفق شده‌اند

که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست

چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست

به جز ملال که از طبع‌ها گریزانست

ز بس چو آینه صافند سینه‌ها با هم

درون پردة دل رازها نمایانست

ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه

که این متاع به دیوان او فراوانست

بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه

تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست

ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل

که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست

همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش

که خاک مطرح انوار مهر تابانست

بزرگی فلکش در نظر نمی‌آید

که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست

یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او

که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست

بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست

بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست

فتادگی‌ست که معراج سربلندیهاست

بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست

رهین منّت خلق ویست در عالم

هر آن دلی که پذیرای معنی جانست

تمام عمر به لب ورد شکر او دارند

نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست

زبان سوسن آزاده را نمی‌فهمی

که در مکارم او چون به شکر گردانست؟

ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت

که دسته‌دسته گلش وقف بر گریبانست

چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟

که خامه در صفت او هزاردستانست

به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست

که غنچة گل او بلبل خوش الحانست

چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟

که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست

نصیب داشته از التفات او ز ازل

بلندرتبگی شعر تا ابد زانست

به ملک مصر خیال بدیهه پردازش

که بندر سفر کاروان کنعانست

روا بود که زلیخای لفظ ناز کند

چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست

به نور بینش او می‌توان مشاهده کرد

علاقه‌ای که به هم رابط تن و جانست

شکفته از سخن او بود دماغ سخن

صبا کلید سبکروحی گلستانست

به نسبت قلم نقطه‌ریز او باشد

که سرو تا به ابد سرفراز بستانست

به پاکدامنیش می‌توان قسم خوردن

که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست

به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد

چنان به چشم درآید که مرگ عریانست

چنان به سینة خصم است الفت تیرش

که تا گذر کند از پشت او پشیمانست

ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد

سنان اوست که در مدّعا زبان دانست

به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد

ز عکس برق یراقش جهان گلستانست

بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق

به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست

سپاه را چه غم از کلفت پریشانی

کنون که خانه زین این‌چنین بسامانست

سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود

فلک ز بیم سم سخت او هراسانست

زمین به‌زخمة چوگان دست او گویی است

که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست

ز پویه بازی چوگان او تماشایی است

هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست

رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض

کز انتظار اجابت دلش پریشانست

همیشه تا گره مشکلات عالم کون

زبون عقده‌گشایی شاه ایرانست

بود کلید گشایش به دست دولت او

که با گشایش او مشکلات آسانست

 
sunny dark_mode