گنجور

 
فیاض لاهیجی

درین رباط دو در نه‌ مسافرم نه مقیم

که خانه پرخطر افتاده است و ره پربیم

میان خوف و رجایم که دارد این دهلیز

دری به صحن امید و دری به عرصة بیم

چو ناز جمله نیازست و نعمتم نقمت

چه سود پرورش تن مرا به ناز و نعیم

به زیر خشت سرت عاقبت شود پامال

اگر کلاه نمد کج نهی و گر دیهیم

اگر توانی تأخیر مرگ کن نفسی

چه سود ازین که کنی بر معاشران تقدیم

ز تن بکاه اگر میل رهرویست ترا

که قطع بادیه مشکل بود ز مرد جسیم

فزایش بدنت مطلب است و غافل ازین

که ثقل تن کشدت عاقبت به قعر جحیم

مریض نفسی و خود را صحیح می‌دانی

مرض‌شناس نثی بر تو چیست نام حکیم!

حیات کالبد آدمی به روح خوشست

چه زندگیست ترا! تن صحیح و روح سقیم

ترا که داعیة صحبت صحیحانست

ازالة مرض نفس مطلبی است عظیم

تو در طهارت وسواس می کنی و ترا

ز وسوسه چو ادب خانه کرده دیو رجیم

چو در نماز ترا دل به جمع سیم و زرست

چه سود ازین که کنی رو به سوی رکن و حطیم

غرض ز رفتن حجّت همین قدر باشد

که وانمایی سوگندهای خویش عظیم

ترا که در بن هر مو مقیم نمرودیست

چه نفع دارد طوف مقام ابراهیم

غرض ز حفظ عدالت به غیر ازین نبود

که در مجالس از اراذل واکشی تعظیم

اگر مراد تو زینها نجات آخرتست

نمی‌خرند در آنجا به غیر قلب سلیم

به ضبط مال پدرمردگان امینی لیک

به منع وی پدر دیگری برای یتیم

برای جمع فراخست دامنت چون نون

به وقت صرف دلت تنگ همچو حلقه میم

هزار گیری و گویی که موسِع مُثاب

ولی یکی نفشانی که مسرف است اثیم

بس است موعظه فیاض، بس بود اینها

نه مقتدای لئامی نه مقتدیّ به لئیم

بیا بیا و زسر گیر مطلعی که شود

ز ذوق آن دل اندیشه تا ابد به دو نیم

 
sunny dark_mode