لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
فصیحی هروی

اشک حسرت در عذار ما غریبان ریختن

هیچ کم نبود ز خون صد مسلمان ریختن

جان فدای قاتلی کز حیرت نظاره‌اش

زخم ما را شد فرامش خون به دامان ریختن

نیم بسمل می‌طپم در خاک و خون ز آن رو هست

آن قدر جان کش توان در پای جانان ریختن

بس که اشکم بازپس گردد ز بیم خوی او

خواهدم خون دیگر از چاک گریبان ریختن

بستر درد تو می‌داند که بیمارانش را

هیچ درمان نیست غیر از خون درمان ریختن

خاک گویی کرده‌ام بر سر که چون باد بهار

می‌توانم هر دم از دامان گلستان ریختن

عشق می‌داند که در کیش فصیحی طاعتست

بر در بتخانه آب روی ایمان ریختن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
واعظ قزوینی

برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن

گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن

نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض

باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن

روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم

[...]

بیدل دهلوی

سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن

این عرق را بی‌جبین بر خاک نتوان ریختن

بهر یک شبنم درین‌ گلشن نفس‌ها سوخت صبح

سهل‌ کاری نیست رنگ چشم‌ گریان ریختن

گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه