گنجور

 
فرخی سیستانی

دی چو دیوانه بر آشفت و به زه کرد کمان

پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان

خرگهی باید گرم وآتشی باید تیز

باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان

مطربی جو بسر خم و تو در پیش بپای

ساقیی با زنخی ساده و جامی به لبان

ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری

دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان

ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی

صد کمر بندی او را چو کمر گرد میان

خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو

وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان

توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویش

همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان

میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک

که جهان منظر اویست کران تا بکران

جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد

استخوان آب شود در تن شیران ژیان

لشکری را بجهاند بجهان در فکند

هر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمان

خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر

که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان

بابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوک

هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان

روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش

زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان

شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند

هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان

روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف

روز بخشش فک او بدره بود زرافشان

ای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاس

رای تو خوبی وآیین تو فضل واحسان

باده بر دست و همچون به فلک بر خورشید

اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان

هر چه خورشید به صد سال دمادم بنهد

توبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آن

این سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخل

نبود همچو سخا این بهمه حال بدان

چون بدانی که درم داری خوابت نبرد

تا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلان

این فلانان همه زوار تو باشند شها

که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان

در سکالیدن آن باشی دایم که کنی

کار ویران شده خلق جهان آبادان

عذرها سازی و آنرا همه تأویل نهی

تا کنی بی سببی تافته ای را شادان

دست کردار تو داری دل گفتار تراست

که عطای توهمی گردد ازین دست بدان

مابشب خفته و از تو همی آرند بما

کیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشان

خفتگان را ببرد آب چنینست مثل

این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران

از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من

اندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستان

بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف

خدمت ماسبک ومنت بر تو گران

جاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهی

مگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذران

تاکسی برخورد از دولت و از جان و زتن

برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان

در سرای تو و در خیل غلامان تو باد

هر نگاری که برون آرنداز ترکستان

تا جهانست همی باش و تو دشمن تو

تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان

عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید

خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

نتوان کردازین بیش صبوری نتوان

کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز

همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او

زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک

[...]

منوچهری

گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان

طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان

هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان

بالش غالیه دانش را میلی به میان

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

[...]

امیر معزی

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان

وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید

نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه