گنجور

 
بابافغانی

ای دل متاع جان به خرابات برده به

نقد خرد به ساقی باقی سپرده به

چون حاصل حیات جهان نامرادی است

صد خرمن مراد به یک جو شمرده به

جایی که صد خزانهٔ طاعت به جرعه‌ای‌ست

از دل نشان توبه و تقوی سترده به

زان پیشتر که مات شوی در بساط عمر

دستی ازین سپهر دغا باز برده به

پروانه‌ای که پرتو شمعی بر او نتافت

گر همدم چراغ مسیح است مرده به

قطع نظر ز مائدهٔ قرص ماه و خور

این یک دو نان به منت دونان نخورده به

شمعی که آورد به زبان فیض نور خود

گر آتش خلیل فروزد فسرده به

چون رخت هستی تو فغانی شود فنا

از آب خضر دامن همت فشرده به

 
sunny dark_mode