گنجور

 
بابافغانی

خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم

چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم

حدیث حسن تو گویم نشان کوی تو پرسم

ز بسکه گم شده از خود بجستجوی تو باشم

سزای دیده ی من نیست دیدن مه رویت

همین بسست که در آرزوی روی تو باشم

شراب خورده و خوی کرده چون روی بگلستان

سپند آتش غیرت ز رنگ و بوی تو باشم

دمی که غنچه ی سیراب در سخن بگشایی

چو گل شکفته و خندان ز گفتگوی تو باشم

چو کاکل تو پریشان ز شوق روی تو گردم

ز فکر موی میان تو همچو موی تو باشم

سحرگهی که کند زهره ساز چنگ صبوحی

نشسته منتظر رقص و های و هوی تو باشم

گهی که ناز کند خوی نازکت بفغانی

غلام ناز تو گردم اسیر خوی تو باشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode