گنجور

 
بابافغانی

دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم

چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم

از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا

چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم

دیوانه گشت و باز نیامد بدست من

تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم

همچون سواد دیده مرا در فراق تو

خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم

تا چشم باز کرد فغانی بروی تو

بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode